اگر دانستني بودي خود اين راز

شاعر : نظامي گنجوي

يکي زين نقش‌ها در دادي آواز اگر دانستني بودي خود اين راز
بجز گردش چه شايد ديدن از دور ازين گردنده گنبدهاي پرنور
درين گردندگي هم اختياريست درست آن شد که اين گردش به کاريست
که با گردنده گرداننده‌اي هست بلي در طبع هر داننده‌اي هست
قياس چرخ گردنده همان گير از آن چرخه که گرداند زن پير
نگردد تا نگرداني نخستش اگر چه از خلل يابي درستش
بدان گردش بماند ساعتي چند چو گرداند ورا دست خردمند
شناسد هر که او گردون شناسست هميدون دور گردون زين قياسست
در اصطرلاب فکرت روشنائي اگر نارد نمودار خدائي
نه از آثار ناخن جامه تو نه ز ابرو جستن آيد نامه نو
نيابي چون نه زو جوئي ز مه نور بدو جوئي بيابي از شبه نور
گرفتند اختران زان نقش فالي ز هر نقشي که بنمود او جمالي
يکي سنگي دو اصطرلاب کرده يکي ده دانه جو محراب کرده
همان آيد کزان سنگ و از آن جو ز گردشهاي اين چرخ سبک رو
چنان کار کان پديد آيند از انجم مگو ز ارکان پديد آيند مردم
حوالت را به آلت کرده باشي که قدرت را حوالت کرده باشي
چه آلت بود در تکوين آلت اگر تکوين به آلت شد حوالت
کنند آمد شدي با يکديگر خوش اگر چه آب و خاک و باد و آتش
به شخص هيچ پيکر جان نيايد همي تا زو خط فرمان نيايد
چو خود را قبله سازد خود پرستد نه هرک ايزدپرست ايزد پرستد
ندارد روز با شب هم نشستي ز خود برگشتن است ايزد پرستي
که در راه خدا خود را نبيند خدا از عابدان آن را گزيند
که بر يادش کني خود را فراموش نظامي جام وصل آنگه کني نوش
چرا گردند گرد مرکز خاک خبر داري که سياحان افلاک
وزين آمد شدن مقصودشان چيست در اين محرابگه معبودشان کيست
چه مي‌جويند ازين منزل بريدن چه مي‌خواهند ازين محمل کشيدن
که گفت اين را به جنب آن را بيارام چرا اين ثابت است آن منقلب نام
پرستش را کمر بستند گوئي قبا بسته چو گل در تازه روئي
که بندم در چنين بتخانه زنار مرا حيرت بر آن آورد صدبار
عنايت بانگ بر زد کاي نظامي ولي چون کردحيرت تيزگامي
که اين بتها نه خود را مي‌پرستند مشو فتنه برين بتها که هستند
پديد آرنده خود را طلبکار همه هستند سرگردان چو پرگار
چرا بتخانه‌اي را در نبندي تو نيز آخر هم از دست بلندي
ولي بتخانه را از بت بپرداز چو ابراهيم بابت عشق ميباز
قدم بر بت نهي رفتي و رستي نظر بر بت نهي صورت پرستي
طلسمي بر سر گنج الهيست نموداري که از مه تا به ماهيست
چو بگشائي بزيرش گنج يابي طلسم بسته را با رنج‌يابي
بدين خوبي خرد را نيل در کش طبايع را يکايک ميل در کش
گشودن بند اين مشکل محالست مبين در نقش گردون کان خيالست
جز آن کاين نقش دانم سرسري نيست مرا بر سر گردون رهبري نيست